شب سوم محرم حضرت رقیه(س)

از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

 

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای

 

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

 

می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای

 

من با هوای دیدن تو زنده مانده ام

 

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

 

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

 

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

 

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

 

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

 

تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی

 

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

 

با آنکه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

 

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

 

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

 

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

 

من کنار عمّه سِتادم به روی پای

 

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

 

دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت

 

من هم کبود دست روی سر گذاشتم 

شاعر: علی انسانی





برچسب ها : دستی  ,  سیاه  ,  رقیه  ,