در کوفه دوباره محشرى بر پا شد
|
مهمان غریب کوفه را دریابید
|
زیرا که اسیر فتنه اعدا شد
|
کفن پوش عشق
مى بینمت اى سفیر سفر انقلاب که سفارتت را آغاز کرده اى ، دعوتى که هیجده هزار دعوتنامه داشته است ، و در بیابانهاى تفدیده ، راه مى سپرى و پرچم فراز مند نهضت ازاد یبخش حسین علیه السلام را بر دوش مى کشى و نستوه و استوار، با طنین گامهاى قهرمانانه ات ، سکوت سرد و مرگ افزاى چندین ساله تاریخ اسلام را درهم مى شکنى .
جوانمردى ، وفا، و دریا دلى به تو ایمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسدارى ، پایدارتر از تو ندیده اند.
ان شب ، که با غافلگیرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها، به مخالفت برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خرید تو شدند. ارى وفا از اینکه چون توئى را در کوفه ، شهر بى وفایان ، در کوى بى وفایى مى دید، شرمسار بود و این ازرم را که از حضور وفا مردترین یار اباالاحرار در ان خلوت خالى از مردانگى و غیرت ، احساس مى کرد نمى توانست پنهان کند.
اى الگوى بزرگ مقاومت ، اى اسوه صبر و استوارى ، از ان لحظه هاى خون و خشم ، شمشیر و تکبیر، و رویاروئى نا برابر نور و ظلمت چه بگویم که کار و کارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و تبدیل به جنگ تن به تن ها شده بود.
رزم حماسه آفرین تنى تنها و دور از دیار با تن ها و گرگهایى تا دندان مسلح ، با نگهبانان اشرافیت و حافظان شیطان .
عدالت بر خود، لحظه اى غم افزاتر از آن هنگام تنهایى تو در آن هنگامه خون و آتش ، ندیده است . دلهاى همه خدا پرستان ، از ان روز و دقیق تر بگویم از آن شب ، خانه تو شد، (از آن شب ) که بر درگاه خانه آن زن و در جواب سئوالش نالید که : من در این شهر، خانه اى ندارم .
هنوز و هماره ، خونرنگى شفق ، از شرمگینى ان شامگاهان است ، ان شام شوم و آن شب تا ابد سیاه که در کوچه هاى شهر هیجده هزار دعوتنامه اى ، تنها ماندى و از هیچ پنجره اى ، نورى ، هر چند نا چیز، سوسو نمى زد.
هر وقت به ان تنهایى تاریخى ات فکر مى کنم و ان خاطره غمبار را یاد مى اورم به این نتیجه مى رسم که غمى که هر غروب را مى اکند، غم توست و غروب ، ائینه دار غصه هاى توست ، و ابهام راز الودش از سر گذشت تو نشئت گرفته است .
اى عارف عرفه ، اى شاهد عرصات ، اى سفیر ثوره واى شهید عرفات .
اى فرستاده فرزانه حسین علیه السلام ، به تنهائیت در کوچه هاى تنگ و تاریک و مالا مال از آتش و دود کوفه سوگند دلهایمان ، دشتهاى وسیعى است که در ان ، الاله هاى سرخ و شقایقهاى ارغوانى عشق تو و مولاى تو، روئیده است . مسلم تو از بام قصر قساوت بر زمین نیفتادى . هرگز، که در دلهاى ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستیزان جاى گرفتى ، تو به میهمانى دلهاى عاشق رفتى و قلبهاى مومنى که عرش الرحمان گفته شده اند، جایگاه توست اى عبد صالح رحمان .
مى بینمت بر تارک تاریخ ، بشکوه ایستاده اى و قامت خونینت از زخمهاى کشیده شدن پیکرت بر سنگفرشهاى کوفه ، ستاره باران است . سنگفرشهاى کوى و برزن کوفه ، وقتى با بدن مطهرت مماس بودند، بر عرش ،پهلو مى زدند، دیگر سنگفرش نبودند بلکه سنگ عرش شده بودند.
تمام ابهاى جهان و بى کرانگى اقیانوسهاى زمین ، وآمدار و شرمسار ان لحظه اب خواستن و ابخوردن تو هستند. تا، لب گذاشتى ، ظرف اب ، بحر احمر شد و ظرفیت و گستره وجود تو را به حکایت نشست .
اه چه بگویم ؟ که مى بینم از بام دارالاماره و از سر دار، بر سرداران جهان ، امارت مى کنى و هر جا حق طلب و ظلم ستیزى است مسلم تو شده است .
چاه ها چاله هاى انباشته از آتش و شمشیر، گواه روشنى است . بر این حقیقت آفتابى که تو آفتابى و تسلیم ، تسلیم توست . اى سلم بزرگ ؛ عزت و شرف ، بندگان مودب استان رفیع تو هستند و در قدمت به خاک ادب افتاده اند.
اى شهید پیشتاز کربلا، هنوز، عطر دل انگیز ان سلام ملکوتى که به عنوان حسین علیه السلام فرستادى در فضاى آسمان فتوت ، برادرى و انسانیت ، با مشام جان استشمام مى شود و روح را روحانیت و طور سیناى سینه ها را طراوتى تازه مى بخشد.
به سلام قسم ،... الملک القدوس السلام ... سلامى دل انگیزتر از سلام تو در حافظه تاریخ نیست . سلامى از اسلام ناب یک مسلم .
تو از کوه استوا ترى و استوارى عکس برگردان ضایع و کمرنگى است از تو، از همان ایستادن بر بام و به سلام .
اه ... باز هم اه ... از این غم ، که براى عاشقانت ، هممین یک غم کافى است تا هیچ گاه به سرور ننشینند، غم جانکاه ان لحظه که امام نازنین نازدانه ات را بر زانوى مهر نشاند و دیگر دخترکان کاروان ، نگاه معنى دار و غم الودى به یکدیگر کردند و لب گزیدند.
دست مهربان و نوازشگر امام که بر سر دختر تو کشیده مى شد، اعلامیه اى بود، اعلامیه وصال مسلم به ملکوت تو در عرفه شهید شدى تا دعاى ، عرفه مولى الکونین را تفسیر کنى و حماسه مسلم بودن و تسلیم نشدن را بیافرینى .
سفیر حسین علیه السلام
آنشب که شهر کوفه در اشوب غم بود
|
نامه نگاران را قلم تیغ ستم بود
|
آنشب که عروس حجله شب شعر میخواند
|
اشعار غم با واژه هاى بکر میخواند
|
آنشب زمین از پرده دل ناله میزد
|
داغ شقایق را به قلب لاله میزد
|
آنشب حکومت بود سر تا پا نظامى
|
حامى یک مامور جلبش صد حرامى
|
در کوچه اى مرد غریبى راه میرفت
|
از بى پناهى در پناه اه میرفت
|
مرغ دلش گاهى هواى یار میکرد
|
از خستگى گه تکیه بر دیوار میکرد
|
در کارگاه لب درنا سفته مى سفت
|
اسرار دل را این چنین با باد میگفت
|
اى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است
|
چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است
|
دارم بتو من دست استمداد اى باد
|
چون هستیم را داده ام بر باد اى باد
|
اینک که در این شهر دلدارى ندارم
|
تنهاى تنها هستم و یارى ندارم
|
از من ببر در نزد دلدارم پیامى
|
زیرا که غیر از او ندارم من امانى
|
از قول من بر گو تو با نور دو عینم
|
فرزند دلبند على یعنى حسینم
|
مولاى من از کوفیان قطع نظر کن
|
کوفه میاعزم سفر جاى دگر کن
|
مولاى من جان رسول الله برگرد
|
دانم که در راهى ولى زین راه برگرد
|
اینان که بر لب نعره تکبیر دارند
|
جاى وفا زیر عبا شمشیر دارند
|
شمشیرها شان بهر قتلت تیز گشته
|
پیمانه ها شان از ستم لبریز گشته
|
با سنگ و تیر و نیزه ها شان میزبانند
|
آماده از بهر ورود میهمانند
|
اى یوسف من پا سر بازار مگذار
|
پا بر سر بازار این اشرار مگذار
|
اینجا متاع عاشقى را مشترى نیست
|
این فرقه را کارى بجز غارتگرى نیست
|
اینان همه ایفا گران نقش خونند
|
چون بیخبر از سنگر عشق و جنونند
|
تنها بیا اما میاور خواهرت را
|
تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را
|
ائى اگر در کوفه اى فخر زمانه
|
دشمن زند بر خواهر تو تازیانه
|
ائى اگر در کوفه میگردد به سیلى
|
مانند زهرا روى اطفال تو نیلى
|
ائى اگر در کوفه بینى داغ اکبر
|
انسان که روید لاله ها از باغ اکبر
|