غزل
مژده اى دل که مسیحا نفسى مىآید که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید
ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من زدهام فالى و فریاد رسى مىآید
از آتش وادى ایمن نه من خرم و بس موسى آنجا بامید قبسى مىآید
هیچکس نیست که در کوى تواش کارى نیست هر کسى آنجا بطریق هوسى مىآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسى مىآید
جرعهاى ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفى ز پى ملتمسى مىآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غمست گو بران خوش که هنوزش نفسى مىآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من نالهاى مىشنوم کز قفسى مىآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران شاهبازى به شکار مگسى مىآید
غزل
بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد داد خواه رسید
سپهر دور خوش اکنون زند که ماه آمد جهان به کام اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر بر غم برادران غیور ز قعر چاه بر آمد باوج ماه رسید
کجاست صوفى دجال چشم ملحد شکل بگو بسوز که مهدى دین پناه رسید
صبا بگو که چها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و برق آه رسید
ز شوق روى تو جانا بر این اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
یکى به سکه صاحب عیار ما نرسد
به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند کسى به حسن و ملاحتبه یار ما نرسد
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز بیار یک جهتحق گذار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند یکى به سکه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند که گردشان به هواى دیار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکى به دلپذیرى نقش نگار ما نرسد
دلا ز طعن حسودان برنج و ایمن باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزى که اگر خاک ره شوى کس را غبار خاطرى از رهگذار ما نرسد
بسوخت (حافظ) و ترسم که شرح قصه او به سمع پادشه کامکار ما نرسد
دیوان حافظ شیرازى